عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

لوبیا سبز!

سلام گلم من و بابا خوبیم.شیلا هم خوبه. کماکان منتظر تماس موسسه هستم،فعلا که خبری نیست ناهار امروزو من پختم داشتم لوبیا سبزا رو خرد میکردم که یه فکر جالب به سرم زد، لااقل برای یکی دوساعتی سرمو گرم کرد... اینارو داشتم برای ناهار امروز خرد میکردم    که یهو به فکرم رسید برم توی باغچه بکارمشون... پس چندتا از تخماشو درآوردم و رفتم کاشتم توی حیاط!بعدم بهشون آب دادم... امیدوارم به زودی جوونه بزنن و رشد کنن... برای کارم دعا کن عزیزم... ...
31 خرداد 1391

بی حوصلگیم ادامه داره!

سلام گلم این یکی دو روز خبر خاصی نبو.همچنان کمی تا قسمتی بی حوصله و کسلم. بابایی چندروزه پیش ماست.کمو بیش رو پایان نامش کار میکنه.منم کمو بیش میدرسم.7 ام اولین امتحانمه... باید به زودی پروپوزالمم بنویسم غصم گرفته اخه اصلا روششو بلد نیستم! دیروز بابایی و پدرجون رفتن بالا پشت بوم دیشو نصب کردنو تنظیمش کردن. شبشم منو بابایی رفتیم اطراف خونه قدم زدیم. ذرت مکزیکی خوردیم و یه کوچولو خرید کردیم برگشتیم. بعدشم مادرجون جوجه کباب درست کرده بود بردیم توی تراس پختیمو خوردیم.. منو بابایی عاشق جوجه کبابیم.. جای همگی خالی خیلی چسبید دیشب خواب دیدم میخواستیم برای دایی نیکروز بریم خواستگاری!!بماند که چه تعبیریم داشت....! دیگه ف...
30 خرداد 1391

دست پخت من!

سلام مامانی خوبی دورت بگردم؟ آخ که دلم لک زده واسه تو! الان کجایی عزیزم؟ امروز خبر خاصی نبود.فوق العاده بی حوصله بودم. تغییرات هورمونی عادت ماهیانه واقعا اذیتم میکنه... طفلک بابایی همش بهش گیر دادم. دست خودم نبود. صبح زنگ زدم به اون موسسه که برام قرار ملاقات بذارن برم با رییس صحبت کنم منشی بی خاصیتش هی دست دست کرد گفت خودم باهاتون تماس میگیرم آخرم نگرفت. تازه الان فهمیدم فردا هم تعطیله کلللی ناراحت شدم! ناهار جوجه کباب درست کردیم توی حیاط بعدم غذامونو کشیدیم رفتیم تو همون حیاط نشستیم خوردیم.ولی اینم حالمو بهتر نکرد. بابا امروز عصر دوباره رفت کار مشتریشو انجام بده.منم به خودم گفتم بسه دیگه بی حوصلگی! پاشدم رفتم ظرفا...
29 خرداد 1391

کار مامان و بابا و یه روایت تصویری!

سلام عزیزم همین الان که دارم برات مینویسم بابا رفته کرج مصاحبه کاری بده.یه کمم دیر کرده امیدورام بد نشه! همین الانم آقای جلیلی (هم رشته ای و  همکار وبلاگی مامان) بهم زنگ زد گفت توی موسسه با مدیر صحبت کرده و اونم استقبال کرده بهم شماره موسسه رو داد گفت تماس بگیرم تا اونا بهم وقت مصاحبه بدن!! حالا احتمالا فردا تماس میگیرم آخه اون همین امروز باهاشون حرف زده نمیخوام پیش خودشون بگن چه هول بود!! خیلی استرس دارم آخه این اولین تجربه کاریمه..حالت تهوع گرفتم برام دعا کن گلم شما هم همینطور دوستای مهربونم   پ.ن: الان همسری زنگید گفت زیاد کار رو نپسندیده خودمم خیلی خوشم نیومد گفتم اگه اونا هم خواستن تو قبول ن...
27 خرداد 1391

امروز ما!

سلام عخشم   امروز اتفاق خاصی نیفتاد ظهر با بابایی رفتیم توی حیاط نشستیم نسکافه خوردیم خیلی کیف داد مرغ مینا هم آب تنی کرد بعد گذاشتمش توی آفتاب غروب هم با بابایی و پدرجونو مادرجون رفتیم طرفای خونه قبلیمون. بابا رفت کار مشتریشو انجام بده ما هم رفتیم یه پارک اون نزدیکیا نشستیم تا بابا کارش تموم شد و برگشتیم پارکش خیلی ناز بود جای همگی خالی امشبم بابا میخواست برگرده من گفتم نهههه امشب نرو صبح برو! فردا صبح بابایی یه جا مصاحبه کاری داره. ایشالا هرچی خیره همون پیش بیاد عکسا ادامه مطلب   پارکی که امروز رفتیم     من در حال عکس گرفتن از پرندم که هنوز اسم نداره!!!!!!!!!!!   &...
27 خرداد 1391

مرغ مینای من!

سلام عشقم خوبی؟ دیروز صبح که نه،تقریبا ظهر بود که یه دفعه به سرم زد پاشم برم کرج! گفتم هم یه دوری میزنم هم بابایی رو میبینم  هم یه جایی هست به اسم 45 متری که توش یه فست فودی هست که مرغ بریونای عالی داره! منو بابایی عاشق رونای مرغی هستیم که اونجا سرو میشه و واقعا عالیههههه خلاصه به بابایی زنگیدم گفتم میخوام بیام،گفت بیا عزیزم زودی یه دوش گرفتم و حرکت کردم با بابایی قرار گذاشتم جایی که تاکسی پیادم کرد اومد دنبالم اول از همه رفتیم مرغ خوردیممممممممم به به دوباره دهنم آب افتاد بعدش میخواستیم بریم توی یه بازارچه اون اطراف بچرخیم که دیدیم پلمپش کردن کللللی ناراحت شدیم آخه منو بابایی خیلی اونجا رو دوس داشتیم خیلی باص...
27 خرداد 1391

همه توجه کنین

کی داره اینکارو میکنه؟ واقعا چرا؟ قبلا از دوستام شنیده بودم که بعضی ها برای اینکه آدمو جلوی دوستای دیگش بی اعتبار و بد جلوه بدن میان و هی صفحه وب آدمو رفرش میکنن تا آمارو ببرن بالا و وبلاگ جزو وبلاگهای پربازدید بشه تا همه فک کنن داره تقلب میکنه! من اینجا با نینی آیندم حرف میزنم و خوب میدونم که وبلاگم اونقدرا بازدید کننده نداره که توی یه روز 1000بار یا 2000بار باز بشه! پس دوست یا دشمن عزیزی که داری اینکارو میکنی و نمیدونم چه دشمنی با من داری لطفا بس کن و دیگه ادامه نده از اینکار نفعی عایدت نمیشه
24 خرداد 1391

بالاخره طلسم شکسته شد!

سلام جوجوی من... دیشب بابایی اومد خونمون.گفت حالا که خالتو پدربزرگت اونجان میام یه سر ببینمشون. منم که کور از خدا چی میخواد؟دوتا چشم بینا دوساعت نشست میخواست زود برگرده من نذاشتم گفتم شب تنها رانندگی کنی نگرانت میشم. بمون فردا صبح برو. خلاصه راضی شد. دیشب تا ساعت 3 نشستیم دور هم گپ زدیم کلی خوش گذشت.غیبتم کردیم اونم خیلی چسبید!! راستی بابایی بالاخره طلسمو شکست و عکسای سیاه سفیدیو که با دوربین دخترخالش گرفته بود بعد از 10ماه(از زمان عقدمون)ظاهر کرد! نمیدونم چرا هربار میخواستیم ظاهر کنیم یه جوری میشد که نمیشد! بد نشده توی پست بعدی یه سریاشو میذارم برات نیم ساعت پیش هم با بابایی مادرجون خاله اینارو رسوندیم ترمینال بعدم بابای...
24 خرداد 1391